پارک شهر parkeshahr



ازدحام داخل اتوبوس و فشردگی وگرمای هوا و ترافیک کند و کسل کننده ، رمقی باقی نگذاشته بود که کسی بخواهد در جواب غرغر آن مردعصبی میانسال که بسختی از یک دستگیره آویزان بود ،  چیزی بگوید.

همه ، این روزها  با افزایش نرخ دلار و سکه طلا و بهم ریختگی بازار ، ذهنشان آشفته و انباشته از اخبار بد بود. هنوز شوک اختلاسهای پی در پی و حواشی آنها برطرف نشده ،  سقوط ارزش پول ملی و گرانی سرسام آور انواع کالاها ، به مردم فشار مضاعف وارد کرده و نگرانشان کرده بود.

حالا در اتوبوس شلوغ و گرمای هوا غرغر آن مرد درمورد همه چیز ، برای مسافران خیلی تازگی نداشت و از آنچه خودشان هم میدانستند چیز بیشتری ارایه نمیداد. ذهن ها خسته تراز آنی بود که بخواهند در اینجا ادامه حرف مرد را پی بگیرند. خودشان تاقبل از سوارشدن به اتوبوس همینها را با شدت بیشتری در ایستگاه میگفتند. از اختلاس ها و دروغهای مسئولین و گرانی و افزایش نرخ همه ارزهای خارجی دربرابر ریال و  گم شدن آنهمه موبایل و لوازم خارجی از فروشگاهها و اخبار سایتها و بازار خودرو وسکه و شایعات داغتر در شبکه های اجتماعی تا ابراز نیتی از عدم امنیت وافزایش ی ها و رشوه خواری و رشد قارچ گونه آقازاده ها و فحاشی جناح ها به یکدیگر و بیکاری وعقب افتادن ازدواج جوانان و اعتیاد و تهدیدهای ترامپ وو و تا مقایسه احوالات امروز با قبل از انقلاب و در نهایت خدابیامرز گفتن برای آن پدر و پسر ، چیزهایی بود که باهم گفته بودند.

اما حالا آن مرد وقتی غرغرش  را به تحریمها رساند ، ادامه داد: خوب برن مذاکره کنن تا تحریمها جمع بشه. چرا مردم باید تاوان یه دندگی آقایون رو بدن !  آخه این چه وضعشه؟ هنوز تحریما شروع نشده ،  تو مملکت غوغا شده . دلار ۱۲ هزارتومن ؟؟!!  گرونی بیداد میکنه بعد آقایون میگن حبابه! اصلا تو این گرونی چطوری یه عده هزاران عدد سکه میخرن؟ حرف از تحریمای خارجیه اونوقت نخود لوبیا ولبنیات و تولیدات داخلی گرون میشه و وقتی میپرسی چرا؟! ، دوباره میگن بخاطر تحریماست! ٬٬

حرفاهای مرد که به اینجا رسید ،  یک پیرمرد که ظاهر تمیز و منظمی داشت و رومه میخواند و در ردیفهای وسط روی صندلی نشسته بود ، سرش را بلند کرد و بدون اینکه به آن مرد نگاه کند کمی رو به عقب و باصدای نسبتا بلند و واضح خطاب به او طوری که دیگران هم بشنوند گفت : چرا نداره. جوابش ساده است. ما درگیر یک جنگ داخلی هستیم.!!! »

جوابش آنقدر غافلگیرانه بود که آن مردهم مثل بقیه سکوت کرد تا ادامه را بشنود: شما خودتون فکر کنید ، سقوط ارزش پول ملی هم حدی داره. فقط درصورت بروز یه جنگ تمام عیار و اشغال کشور ونابودی زیرساختها ، پول اون کشور بی ارزش میشه. حتی زله هم اگه همه جا رو ویران کنه اینطوری نمیشه. خوب که نیگاه کنی ظاهرا وارد جنگ نشدیم و کشور اشغال نشده ولی همه مولفه های یه کشور جنگزده رو داریم !  اختلاسهای پی در پی بنیه اقتصادی کشور رو فلج کرده ، تضعیف و مچ گیری قوا از هم دیگه ، دخالت ارگانهای نظامی در همه امور بازرگانی و مدیریتی ، وجود پول و رسانه و املاک فراوان در دست جناح های مختلف و مخالف یکدیگر و استفاده از اونها درتقابل با هم ، حاکم نبودن قانون و وجود افراد و نهادهایی فراتر از قانون ، وتضعیف اعتماد عمومی و از همه بدتر ، روحیه فرصت طلبی و کسب درآمد از تحریهما بین بعضی از مردم و مسئولان و تجار و افراد جناح های خواهان قدرت ، باعث شده تحریمها نیامده کشور رو وارد یک جنگ داخلی کرده و اثرش رو بگذارد و ملت بیچاره تاوانش را  پس بدهد. آره جانم! این یه جنگه . بدون حضور یه سرباز خارجی. یه جنگ توسط عوامل داخلی ،!  یه جنگ داخلی!!»

کم کم زمزمه های مسافران شروع شد و در تایید حرفهای پیرمرد هرکسی چیزی میگفت : 

  - درست میگه جنگ داخلیه ،

 - آره اصلا ستون پنجم دشمن که میگن اینجا داره کارشو میکنه

 - ببین اصلا بدون خائن این تحریما پیش نمیره.

 - جای اون پدر و پسر خالیه. اینقدر تو دنیا دشمن نداشتیم.

- هنوز روس و انگلیس تو این مملکت دارن کارشونو میکنن.

- حکومت دست آ.دا  باشه بهتر از این نمیشه دیگه.

- جنگه دیگه .جنگ با مردم خودمون!.دیگه دشمن میخوایم چیکار.

- خدا باعث و بانیشو ذلیل کنه.

 - آره پدر خدابیامرزم میگفت اون وقتا .»

 

و این گفتگوها ادامه دارد.



 م.ر.ندیم پور   ۱۳۹۷/۵/۱۱     h887




 به خود میگویم : 


    هاجر برای تشنگی اسماعیل ، بین دو کوه را دوید تا جرعه آبی بیابد

    و این تلاش او به سنتی الهی و فرمان خداوند به مومنان در بجا آوردن 

    مناسک حج منتهی شد.

     اگر قراربود تشنگی علی اصغر ع  و تلاش امام حسین ع  و صبر او در

     مصیبت شهادت طفل خردسالش به سنت الهی و تکلیف مومنان تبدیل

     شود ، امروز حال و روز ما چگونه بود!

    باز به خود میگویم: 

نه . چنین نمیشد. خداوند تکالیف عظیمی چون امتحان و ابتلاء در کربلا

    را بر اساس ظرفیت بندگان خاصش اِعمال میکند.

    بنظرم همین که ما به تآسی از امام حسین ع حق گو و حق جو باشیم

     آزاده زندگی کنیم و زیر بار ظلمِ ظالم و فاسد نرویم و خودنیز ظالم 

     نباشیم، به تکلیفمان دربرابر حرکت الهی آن حضرت عمل کرده ایم.

      خداوند خودش توفیقمان دهد.


خودشه! 
دراولین نگاه شناختمش. با همون ظاهری که اولین بار دیدمش. خودکار و لوازم تحریر میفروشه.کلاه لبه دار اسپرت مشکی با موی کوتاه مشکی تر، به صورت روشن و چونه باریک و چشمای سیاه و دندونای سفیدش ، خوب میومد و بقول معروف ، خوب ست شده بود.
یه تیشرت آستین بلند سبز کمرنگ که روی اون یه پیرهن آستین کوتاه سبز پررنگ پوشیده و روی شلوارکتان شش جیب یشمی انداخته و دکمه هاش رو باز گذاشته . پاچه های شلوار گشادش روی کتونیهای فیلی رنگش رو پوشونده و دایم کوله برزنتی سنگین و کهنه اش رو زمین میگذاره و از توش خودکارای جور واجور در میاره و به مسافرای مترو پیشنهاد میده.
خودشه. همون جوون ریز نقش و زبل و مؤدب که بابفیه دست فروشا فرق داره. ازبس داد زده و تبلیغ جنساشو کرده ، صداش توگلویی و گرفته و خشدار شده. 
مدتیه زیر نظر دارمش. سعی میکنم ازش برای مطلب جدیدم استفاده کنم. فقط نمیدونم چطوری تو این شلوغی باهاش سر صحبت رو باز کنم . اصلا حاضر میشه حرف بزنه؟ 
دفعه قبل که دیدمش خیلی سریع اتفاق افتاد و تا بفهمم چی به چیه ، رسیده بود جلوی صندلیم و بهم گفت: این خودکارا شیش تاش دو تومنه. روون و خوب مینویسه. ماژیک و چسبم داریم.
وقتی جنساشو به مشتریها میفروشه سعی میکنه خیلی تو چشماشون نگاه نکنه. چشمای مشکی و درشتش ، برق عجیبی داره که من با یکبار دیدن محو اون شدم و بی اختیار دست تو جیبم کردم و پول درآوردم و بهش دادم و خودکارهارو ازدستش که جلوم دراز شده بود گرفتم و متوجه شدم روی مچش با یه خالکوبی کمرنگ نوشته: فقط مادر.
فقط مادر» . این منو یاد خیلی آدما میندازه ، بخصوص لوطیها و آدمای عشق بازو!    اما این جوونک با این جثه ظریفش چرا اینو خالکوبی کرده!!؟
داره میرسه نزدیک من و باید یه جوری باهاش حرف بزنم.
-  ٬٬خودکار خوب بسته ای دو تومن. آقا ،خانم، ۶ تا دو تومن٬٬
داره می رسه. موبایلمو تو دست میگیرم و روی ضبط صدا فعال میکنم و وانمود میکنم سرگرم گوشیم هستم. آماده ام ، ولی یه اتفاقی میافته. دوتا صندلی مونده به من ، پیرمردی مچ دستشو میگیره و بلافاصله میگه:  خوب گرفتمت! خودکارقلابی میفروشی؟
جوونک با ناراحتی و تقلای خاصی دستشو میکشه ، ولی پیرمرد سمج تره. 
- کجا؟ خودکارات نمی نویسه !  یکی زنگ بزنه پلیس!. ها ، یه بار جستی ملخک !.
منم مات و مبهوت شدم. همه چیز خراب شد. پیرمرد سمج چنان مچ اونو گرفته و ول نمیکنه، انگار بزرگترین اختلاس گر تاریخ رو گرفته.
- ول کن پیری . ول کن میگم. خودتی. اشتباه گرفتی دستمو ول کن! و بدنبال اون تک و توک مسافرا هم صداشون دراومد که : ولش کن پدر جان. شاید اشتباه گرفتی.از اینا زیادن ، اینو میشناسیم ، بچه بی آزار و خوبیه.
یکی دونفر مداخله میکنن و دستشو آزاد میکنند. پیرمرد هم که میبیند صیدش پریده و مغبون شده ، با چالاکی کوله پشتی رو از زمین برمیداره و مثل یه گرویی مهم یا غنیمت جنگی به سختی بغل میگیره و دو دستشو حلقه میکنه دورش و میگه : هه ، فکرکردی از دستم خلاص شدی؟ نوچ ،،، تا پولمو پس ندی آشغالاتو پس نمیدم. آهای شماهام چیزی نمی دونین دخالت نکنین.!
کار من سخت میشه و فرصتم داره از دست میره. باید منم مداخله کنم.نباید این جوونک بداخلاق بشه وگرنه مصاحبه مالیده. جلو میرم و درحالیکه جوونک و پیرمرد و دو نفر دیگه رو به آرامش دعوت میکنم  کنار پیرمرد مینشینم و میگم :  
چیه پدر جان؟ چرا ناراحتی ؟ جریان چی بوده؟  و با دست به جوونک اشاره میکنم که چیزی نگو. که میگه : بگو کوله مو بده. دیوونه اس مردیکه .  منم بهش میگم : هیس ! بزار ببینم چی میگه.
- خوب پدر جان از این خودکار خریدی؟
- تو کی هستی دیگه. . آره.
- خوب. کی بود؟ کجا؟ 
- همین مترو. چار روز پیش. یه بسته خریدم واسه نوه ام. وقتی بهش دادم امتحان کرد هیچ کدوم نمی نوشت. فکرشو کن من پیرمرد خیط شدم! اینا ن ، با یه خودکار سالم جلوت مینویسن بعد یه بسته قلابی بهت میندازن.
قطار داشت به ایستگاه نزدیک میشد و سرعتش کمتر شده بود.
- آها . الآن میدمت دست مامور ایستگاه. تو و آشغالات.
- بیخود میکنی. کوله مو بده وگرنه .
خودمو کاملا وسط معرکه انداخته بودم. هردو شونو آروم میکنم : خوب پدر جان مطمئنی از این جوون خریدی؟
- آره ، آره خودشه. و دست تو جیب کتش میکنه و یه بسته خودکار بیرون میاره و میگه: ایناهاش. اینارو بهم انداخته
یه جوون که هدفون رو گوششه و خودکارای پیرمرد رو میبینه یه اسکناس دو هزاری در میاره و به پیرمرد میگه: بیا بابا بزرگ، این پول خودکارات. گیر دادی ها ، ولش کن بره. 
و پیرمرد با غیظ میگه: پولتو بزار جیبت برو بده سلمونی اون موهاتو یکم مردونه بزنه! نکبت پولشو. من پول نمیخوام. اصلا این باید بفهمه نمیتونه سر همه کلاه بزاره، آره ، حرفم اینه.
- دیدی دروغ میگی. اینا از خودکارای من نیست. من ازاین مارک خودکار ندارم.از یکی دیگه خریدی میخوای از من خسارت بگیری. من همه جنسام خوبه. و بعد رو به من میکنه : ببین آقا شما خودکارای منو بیار بیرون اگه یکی مثل اون پیدا کردی همه کوله منوبده به این پیرمرد. قبوله؟
منم که حالا قاضی معرکه شدم دست میبرم سمت کوله و به پیرمرد میگم: حرفش حرف حسابه. بزار ببینیم چی داره.
پیرمرد محکم دستمومیده کنار که: چی چی میگید؟ اینا هر روز یه جنس میارن که لو نرن و امثال من نتونن حرف بزنن. این شگردشونه.
قطار کاملا ایستاد و درها باز میشه و پیرمرد سمج داد میزنه : آهای یکی مامورو خبر کنه.
آرومش میکنم و میگم : پدرجان چرا شلوغش میکنی؟ راست میگه .منم ازش خودکار خریدم و همشم سالمه . ببین یکیشم تو جیبمه و با اونی که تو دست شماست فرق داره. شما از یکی دیگه خرید کردی و این بنده خدا نبوده.اشتباه گرفتی. حالاهم چیزی نیست اون کوله رو بده تا بگم چیکار کنیم
پیرمرد درعین ناباوری دستش شل شده و درحالیکه کوله رو ازش میگیرم زیر چشمی جوونک رو میبینم که با چشمای سیاهش داره با دنیایی از سپاس منو نگاه میکنه. و این برای من یعنی جلب اعتماد اون و بهانه ای برای یه گپ درست و حسابی. 
پیرمرد کوله رو رها میکنه و خودکارای قلابی رو تو مشتش فشار میده و میگه : مثل اینکه این وسط فقط من ضرر کردم. تو از کجا پیدات شد.؟
دست میکنم توی کوله و یه بسته خودکار میارم بیرون و به پیرمرد میدم و میگم : بیا اینم یه هدیه از طرف این جوون برای نوه ات ، برای اینکه بدونی همه مثل هم نیستن. و با انگشت سبابه و شصتم به علامت پرداختن ، به جوون اشاره میکنم که خودم پولشو میدم.
غائله ختم میشه و من کوله رو به جوونک میدم و میگم همین ایستگاه که رسیدیم با هم پیاده بشیم باهات کار دارم ، که قبول میکنه.
تو ایستگاه روی نیمکت مینشینیم و اون خیلی تشکر میکنه و میگه : اگه شما نبودید بدجور اذیت میشدم. البته آخرش این بود که جنسامو توقیف میکردن و خودمو مینداختن بیرون و دستم به هیچ جا بند نبود.آخه جنسا امانت هستن ، بایستی بفروشم و پولشو تسویه کنم وگرنه سری بعد خبری نیست. دم شما گرم!.
این ،، دم شما گرم ،، رو جوری گفت که خیلی مصنوعی بنظر میاد.انگار این حرف هم به این آدم نمیاد، مثل خالکوبی ،، فقط مادر ،، روی دستش.
خیلی رک و صاف بهش نیتم رو میگم و ازش می پرسم ایراد نداره صداتو ضبط کنم؟
- راستش اگه اسمی ازم نیاری نه.
- راستی اسمت چیه؟ اینوضبط نمیکنم.
- فرید.  بعد از توی کوله دوتا شکلات کارامل در میاره و یکیشو به من تعارف میکنه و میگه: چی میخوای بدونی؟
- خب ، چرا دست فروشی میکنی؟ میدونی ، زیاد بهت نمیاد. تو الآن نباید سرکلاس درس باشی؟ تو یه جورایی با بقیه فرق داری؟.
- چه فرقی؟ 
- ببین ! من زیاد توشهر میچرخم و دستفروش زیاد میبینم. هرکدوم برای خودشون گرگی شدن و . چه جوری بگم ، جنسشون با تو فرق داره. تو یه حالتی داری که انگار.
حرفموقطع میکنه : نه بابا چه فرقی . منم مثل بقیه ام فقط تحصیل کرده ام  و دارم کمک خرجی خونوادمو میدم همین.
قصه زندگیمونم مثل همه. همه ام  تو  یه نکبت آباد زندگی میکنیم. و دست میبره تو جیب پیر هنش و یه نخ سیگار درمیاره و به من میگه :   میکشی ؟  و من با سرتکان دادن امتناع میکنم. 
سیگار رو بین لبهاش میگذاره و مکثی میگنه ، اما روشن نمیکنه. شاید به احترام من. شایدم اصلا نمیکشه ، بعد از لبش هم برمیداره و بین انگشتاش نگه میداره و بلافاصله می پرسه : تو از فرق ماها گفتی ، اما من از اشتراکمون میگم.  تو میدونی اشتراک ما وامثال ماها چیه؟ 
ومنتظر جواب من نمیشه و بدون این که تو چشمای من نگاه کنه  ، میگه : همه ماها بخاطر اجبار زندگی تن به این کارا میدیم. میتونی اسمشو بگذاری فقر! 
نداشتن حامی  و شایدم نداشتن شانس. ولی یه اشتراک دیگه ام داریم. همه مون داریم خودمونو فدا و فنا میکنیم تا خانواده  رو نجات بدیم.
موقع گفتن این حرفا متوجه گوشهای ظریفش شدم که سرخ شده بود و نشانگر خجالتی بود که میکشید ولی به من اعتماد کرده بود و حالا خیالش راحته که کسی درد دلش رو میشنوه.
لبه کلاهشو کمی پایین تر میده و بعد پا روی پا میاندازه و سیگارشو با دوانگشت  و عمودی مثل یه ضرب آهنگ و به نرمی روی زانویش میکوبد و ادامه میدهد : آره ،  دوم راهنمایی رو تموم نکرده بودم که بابام از داربست افتاد ، دو روز بیهوش بود ، بعد که بهوش اومد ۷۰ درصد بیناییشو از دست داد. کسی کاری بهش نمیداد، تا رفت کوره پز خونه با چشمای کم سو مشغول خشت زنی شد. اجاره نشینی و خرج دو بچه دیگه کوچیکترازخودم ، مجال استراحت به بابام نمیداد. حالا سیکلمو گرفته بودم و رفتم دبیرستان ، که خبر آوردن بابام سرگیجه شدید داره و نمی تونه کار کنه. مادر بیچاره من جای بابامو گرفت تا خرجی خونه و بچه ها و بابای مریضمو در بیاره. با چشام 
 میدیدم که مادرم هرروز آب میشه و دیگه نمیتونستم تحمل کنم. واسه همین خودمو آماده کردمو شروع کردم به کار برای کمگ خرجی. اولاش خیلی چیزا میفروختم اما جنگیدن برای جای ثابت  و مزاحمت شهرداری و آدمای عوضی مجبورم کرد تا یه جور دیگه عمل کنم و بقول تو گرگ بشم و حقمو از روزگار بگیرم.

فهمیدم باید فیلم بازی کنم تا کسی سراز کارم درنیاره تا بتونم تو این دنیای پراز نامرد دوام بیارم. وقتی نامه و کارنامه مدرسه خواهر و برادرمو دیدم که شاگرد اول شدن و توصیه شده بود به مدرسه نمونه برن تا جزو نخبه ها بشن ، عزمم بیشتر شد تا از خودم و آرزوهام بگذرم تا اونا موفق بشن. میدونی این خودش جنگیدن برای زندگیه و میخوام یه فرصت استراحت به مادرم بدم. مادرم که با همه بدبختیا جنگید تا خونواده ما از هم نپاشه. خیلی دوستش دارم  
میبینم که به زمین خیره شده. چیزی نمیگم تا خودش ادامه بده.
- میدونی از وقتی میام مترو کاسبیم بهتر شده ، سرعت فروشمم بیشتر شده ، قیمت که مناسب باشه مردم بیشتر میخرن. بعضی وقتا مشکل با انتظامات و اینام داریم ولی می ارزه. گاهی مسابقه دربی میشه ، خودمو میرسونم ورزشگاه آزادی ، هم بازیو میبینم ، هم بوق و پرچم و آدامسو خرت و پرت میفروشم.خیلی حال میده.یه بار قرمز میفروشم یه بار آبی.!  یه دفعه داداشمو آوردم آزادی ، پشیمون شدم.داداشمم همینطور.!!!  میفهمی که؟
ساکت میشه. دیگه ادامه نمیده .  منم اصراری ندارم. هرچیو میخواستم بفهمم ، فهمیدم.
سیگارشو میذاره تو جیبش و خودشو جمع و جور میکنه که بره. 
- ما دیگه مرخصیم ؟؟ 
- آره ممنونم مصاحبه کردی. 
- همه چی بین خودمون میمونه دیگه؟ 
- آره. حتما 
ومن یک اسکناس ده تومنی میزارم تو جیبش و میگم : اینم پول خودکارایی که به پیرمرد دادیم.
بعد به من میگه : قابلی نداشت. این زیاده
و من بدون گفتن کلمه ای بهش میفهمونم که باید قبول کند.
-  خدا بده برکت.
بلندگو ورود یک قطار دیگه به ایستگاه رو اعلام میکنه و اونم درحالیکه از من دور میشه کوله شو رو دوشش میاندازه و با دست ت دادن ، میره که سوار بشه و من ازش می پرسم : 
- راستی اسمتو به من نگفتی!
- گفتم که ،، فرید ،،
- اسم واقعیتو !؟
-  یه ،، ه ،، بزار آخرش!!!
و با لبخند بیاد ماندنی اش  سوار میشود و درها بسته میشوند و من میمانم و صدای ضبط شده اش و عکسی که کی از چهره اش گرفته ام.


 م. ر. ندیم پور ۹۷/۷/۷               h 977


همین یکی را کم داشتم!

حتما باید الان که چند ساعتی بیشتر تا تحویل سال نو زمان باقی نمانده گردنبندم را گم کنم؟

آن هم آن گردنبندی که تو برایم خریدی؟

غرغر کنان٬

 دولا شده٬

زیر میز را نگاه میکنم؛

 نه٬ اینجا هم نیست!

نباید جای دور از دسترسی باشد٬ 

همین اطراف است٬ 

میدانم.

زیر قفسه کتابهایت را نگاه میکنم ٬

یکی یکی طبقه ها را وارسی میکنم

 دستم به زوربه طبقه اول میرسد

 همانطور که با سرِ انگشتانم سرتاسر طبقه را لمس میکنم دستم به جعبه ای برخورد میکند وهرچه داخل جعبه است پخش زمین میشود.

اه

 انگار کلا امروز شانس یار من نیست 

 سُر میخورم و با تکیه بر دیوار آرام بر زمین مینشینم

دلم میخواهد گریه کنم 

عرق سردی بر پیشانی ام نشسته

لحظه ای چشمانم را میبندم تا بلکه ذره ای از تشویش حالم کم شود

آرام پلک هایم را باز میکنم

نگاهم به وسایل پخش شده ی جعبه می افتد

 جلو تر میروم ٬وسایل هفت سین است.

خودم پارسال با هزار شوق و ذوق با خمیر عروسک سازی درست کرده بودم

قلبم میلرزد

با دستی لرزان

سین اول را بر میدارم چقدر سر رنگش مرا سوژه کرده بودی

همان که نماینده سلامتی است

میگفتی زیادی قرمز است

نمیدانم با این همه رنگ چرا سیبِ آرزوهایم کال از آب درآمد


لبخند تلخی گوشه لبم مینشیند

در سین دوم تو خوشحال تر از همیشه به نظر میرسیدی  همان که میگفتی سرسبزی و سر زندگی است ولی انگار سبزه ی زندگی من دُرست شب بیست و نهم سرمازده اش.

در سین سوم نانی را میبینم که هر روز تازه تازه برایمان میخریدی

سمبل برکت را ٬برکتی که نیامده تبدیل به قحطی شد

سین چهارم و پنجم و ششم را بر میدارم 

در هر همه آنها مرا در آغوش گرفته ای 

مرا میخندانی

و دم گوشم نجوا کنان قربان صدقه ام میروی

همان هایی که با دستانت بر روی سفره چیدی

قطره اشکم را پاک میکنم

سین هفتم را خودم برایت خریدم ساعتی که لحظه های کنار تو بودن را جور دیگری نشان میداد

آیینه و شمع ها را کنار میگذارم


تنگ ماهی خاک خورده را از لابه لای وسیله ها بر میدارم 

دست بر روی آن میکشم و لبخندت را میبینم

باصدای حول حولنا بیرون میروم

اولین سال نبودنت را نو میکنم

گردنبدم زیر مبل برق میزند!


#به_یاد_از_دست_رفتگان_۹۸

#زینب_ندیم پور


۲۹اسفند ماه ۹۸


قصه ای را که برایتان در وبلاگ قرار میدهم ، یکی از قدیمی ترین افسانه های عامیانه وفولکوریک میهنمان میباشد که نسل‌های متمادی از طریق سینه به سینه و به شیوه های گوناگون برای کودکانشان بازگو کرده اند.

این قصه نیز توسط پدربزرگ و پدرم برایم نقل شده و من هم با تغییراتی جهت طنز و بهتر شدن آن ، برای فرزندانم نقل کرده ام و اکنون با صدای خودم جهت  دانلود برای شما و فرزندان دلبندتان قرار داده ام. چون اغلب کودکان شنیدن قصه ای جذاب درشبانگاهان و زمان خواب را دوست دارند. انشاالله اگر عمری باقی بود درباره  شکل گیری و ضبط این قصه بصورت بداهه و ساده و بدون تمرین مطالبی را بعدا توضیح خواهم داد و نیز با اصلاحات و موزیک زمینه وبا کیفیت بهتر در نسخه ای مکمل آنرا خدمتتان تقدیم میکنم.

اکنون شما میتوانید این داستان صوتی جذاب بنام :   ٫٫قصه نخودی به روایت م.ر.ندیم پور٫٫  را از  اینجا  دانلود نمایید و مرا در بخش نظرات ،  با دیدگاه تان آشنا و آگاه فرمایید.

م.ر.ندیم پور 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طاقت بیار pahneyekavirnt زندگی وبـــــــلاگ قـــــــــرآن و عـــــــترت تولیدکننده قابلمه هفت پارچه و چهارده پارچه زنبوری سهیل ثابت تکنولوژی سخت افزار و نرم افزار میراکل وب اخبار